سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرچیز راهی دارد و راه بهشت، دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
دوست یابی 2
 

 
 
از: داوود کاکایی  ::  84/1/15 ::  5:52 عصر

بهار که بیاید ، رفته ام
قصه را که می دانی؟ قصه ی مرغان و گوه قاف را ، قصه ی رفتن و آن هفت وادی صعب را قصه ی سیمرغ و آینه را؟
قصه نیست; حکایت تقدیر است که بر پیشانی ام نوشته اند . هزار سال است که تقدیر را تأخیر می کنم
   اما چه کنم با هدهد،هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم می زند; و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم که هر روزبهانه ای می آورد ، بهانه های کوچک و بی مقدار
تنم نازک است و بال هایم نحیف . من از راه سخت  و سنگلاخ  می ترسم
من از گم شدن ، من از تشنگی ، من از تاریک و دور واهمه دارم
گفتی قرار است بالها یمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است ؟
گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید ؟گفتی که حیرت بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟
گفتی که فقر ...؟ گفتی که آخرش محو است و عدم...؟
آی هدهد! آی هدهد ! نه من طاقتش را ندارم .....
بهار که بیاید ، دیگر رفته ام . بهار بهار رفتن است . حق با هدهد است که می گفت : رفتن زیباتر است ، ماندن شکوهی ندارد ; آن هم پشت این سنگ ریزه های طلب .
گیرم که ماندم و باز بال زدم ، توی خاک و خاطره ، توی گذشته و گِل ، گیرم که بالم را هزار ساله دیگر هم بسته نگه داشتم ، بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهند چشید؟
می روم ، باید رفت ; در خون تپیده و پر پر. سیمرغ ،مرغان را در خون تپیده  دوست دارد . هدهد بود که این را به من گفت.
راستی اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفته ام; یعنی شعله ورم! یعنی سوختم ; یعن خاکسترم را هم باد برده است.
می روم اما هر جا که رسدم پری را به یادگار برایت خواهم گذاشت . می دانم این کمترین شرط جوانمردی است.
بدرود ، رفیق روزهای بیقراری ام ! قرارمان اما در حوالی قاف ، پشت آشیانه ی سیمرغ ، آنجا که جز بال و پر سوخته ، نشانی ندارد

  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
دوست یابی 2
داوود کاکایی
سلام امیدوارم حال شما خوب باشه و در سایه پروردگار منان به خوبی و خوشی پیش خانوادتون زندگی بکنید.
 
دوست یابی 2
 
محسن
 
بهار 1384